خاطرات یک دیوانه

ساخت وبلاگ

تاريخ : سه شنبه ۱۴۰۲/۰۷/۲۵

پسر کوچیکم استرس مردن منو داره!!

۵ ۶ ماهه هی میاد سوال میپرسه

میگه سی سال دیگه چند سالته؟

کاش ۱۸ سالگی منو بدنیا میاوردی

کاش آمریکا بودی که فوت نمیکردی

کاش ورزش میکردی!!

کاش پیر نشی

خلاصه فوبیاشو گرفته!

ارسال توسط رابین

خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 48 تاريخ : پنجشنبه 27 مهر 1402 ساعت: 14:46

تاريخ : چهارشنبه ۱۴۰۲/۰۷/۲۶حس میکنم علاقه بچه هام به من خیلی بیشترشده.توی رفتارشون حس میکنم و هر وقت میخوامبرم سر کار جفتشون مخصوصا بزرگه میگه نرو یامیگن دلمون تنگ میشه.تقریبا دیگه عصبی نیستمو اگه باشم باهاشون شوخی زیاد میکنم و بازیهم میکنم.دلم میخواد براشون خاطره های خوببسازم.دلم میخواد بیشتر از اینکه ازم حسابببرن ،رفیقم باشن و دوستم داشته باشن.البتهاقتدار رو هم حفظ میکنم و وقتی یه چیزی میگمگوش میکنن شاید چون زیاد بهشون بکن نکننمیگم.خودم از بابام و رفتاراش خاطره ی خوبتقریبا ندارم و این خیلی بده و نمیخوام برایبچه هام تکرار بشه.دلم میخواو شاد باشن و بهچیزی که بهشون آرامش میده برسن.هر کاری ازدستم بر بیاد میکنم براشون... ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 51 تاريخ : پنجشنبه 27 مهر 1402 ساعت: 14:46

توی مغازه نشستم معین گوش میدماین اسپیکر رو زده بودم به شارژ تا بتونم آهنگگوش کنم.این نهایته آینده نگریه منه!!!رفتم کتری قوری رو شستم تا چایی بنوشم!!شاید این خستگی و خواب آلودگی رو رفع کنهمعین چی داره میخونه؟اینو:شاید اونجوری که بایدقدرتو من ندونستمحرفهایی بود توی قلبممن نگفتم نتونستمدارم فکر میکنم چقدر تلخه.زندگی چقدر تلخهیه زمانی ۲۰ ساله ۲۵ ساله بودم و کلی راه جلومبود و کلی مسیر باید طی میکردم ولی الان ۴۰ساله و دیگه حس میکنم مسیری نمونده و چندوقت دیگه میانسال میشم.چقدر تلخه.تلخه اینیکبار فرصت داره از دست میره.حسرت هیچی رونمیخورم چون همش انتخابهای خودم بوده.همشولی فقط از این ناراحتم که رویاهام رو باورنکردم و دنبالشون نرفتم.هنوزم نمیدونم چراشاید فکر میکردم استعدادم به اندازه ی کافینیست یا شاید از قضاوت شدن و رد شدنمیترسیدم.یا شاید عجله داشتم....هنوز نمیدونم.ولی احتمالا خیلی خوشحال تر ازالان میتونستم باشم.و جایگاهم بهتر بود...آب کتری جوش اومد برم یه چایی دم کنم شایدخستگیم در بره.چای هل. خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 42 تاريخ : دوشنبه 3 مهر 1402 ساعت: 13:18

تاريخ : شنبه ۱۴۰۲/۰۷/۰۱فصل پاییزی من که میرسهفصل اندوه سفر سر میرسهیادش بخیر هر سال قبل از اول مهر این آهنگقمیشی رو با خواهرم گوش میکردیم و عزامیگرفتیم برای تموم شدن تابستون و رفتن بهمدرسه.واقعا تابستون بهمون خوش میگذشت وفقط بازی میکردیم.یادش بخیر.همیشه از پاییز و غروباش و کوتاهی روزهاشمتنفر بودم.پر از غم بود برام همیشه ولی مدتیهبهتر شده و خیلی دیگه توی پاییز اذیت نمیشم. ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 46 تاريخ : دوشنبه 3 مهر 1402 ساعت: 13:18